عکس ،پاورپوینت،اس ام اس ،نرم افزار و هر چیزی که بخوای

تنها هشت دقیقه!!

نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود. اکران فيلم شروع شد، شروع فيلم سقف يک اتاق دو دقيقه بعد همچنان سقف اتاق, سه, چهار, پنج, .......,هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!

صدای همه در آمد. اغلب حاضران سينما را ترک کردند

ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابيده روى تخت رسید.

زیرنویس. این تنها ۸ دقیقه از زندگى این جانباز بود و شما طاقت نداشتید...

[ یک شنبه 7 ارديبهشت 1393برچسب:داستان,داستان کوتاه,فیلم,فیلم کوتاه, ] [ 12:2 ] [ shey2nak ] [ ]

عجیبترین داستان دنیا

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدایی عجیبی شنید. صدایی که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود ... صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید..
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»

برای مطالعه این داستان بسیار جالب و عجیب به ادامه مطلب بروید...

 

 

ادامه مطلب

[ دو شنبه 18 فروردين 1393برچسب:داستان طنز,داستان,عجیبترین داستان دنیا,داستان جالب, ] [ 12:57 ] [ shey2nak ] [ ]

داستان جالب موفقیت

داستان موفقیت

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه می خری؟ 

او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم. حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماندشروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت. در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن تا اینکه دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟

پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم.

پسرک گفت: بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی.

درست بود؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه ی مرغ ها شگفت انگیز می شداو راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد! دومین رستوران نه! سومین رستوران نه! او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران، حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند.

امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی (KFC) در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد. اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.

[ جمعه 4 بهمن 1392برچسب:داستان موفقیت,داستان زیبا,داستان,, ] [ 17:55 ] [ shey2nak ] [ ]

دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

ادامه مطلب

[ شنبه 12 مرداد 1392برچسب:داستان ,داستان جالب ,عزرائیل, ] [ 10:45 ] [ shey2nak ] [ ]

داستان کودک باهوش

کودک باهوش

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
ادامه مطلب

[ سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:داستان ,داستان جالب,کودک باهوش, ] [ 13:22 ] [ shey2nak ] [ ]

داستان طنز دو دیوانه

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

**حالا برو ادامه مطلب**

ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:داستان , داستان طنز, ] [ 22:6 ] [ shey2nak ] [ ]

زندگی عجیب آبدارچی مایکروسافت !

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»

ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:داستان جالب,داستان,میکروسافت,, ] [ 21:57 ] [ shey2nak ] [ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد